دشت ِگل سرخ

احسان ظهيرآبادي
ehsan_poem@yahoo.com

چشمانم را ميان دشتي از گل سرخ گشودم .با نگاههاي نيم خواب وپيش از انكه تعجب كنم كه چگونه اينجايم ،از لذتي بخار گونه حظ كردم .به پشت خوابيده بودم با دستاني باز به دو سويم .لوند و نرم نرم، ابرها را مي ديدم در گذرگاه آسمان و من ميان دشتي گل سرخ بيدار شده بودم.دشت اندام سرخش را گسترده بود ميان دو دامنه ي كوههاي سر در ابر .گلبرگ ها وساقه و برگهايشان همه سرخ بود . حس كردم از پشت خرده شيشه هاي قرمز دنيا را نگاه مي كنم .باد از قله پيچيد و عطرها و رنگ ِ گل ها را برداشت، گونه ام را طوري نوازش كرد كه حس كردم صورتم را آرايش مي كند .چيزي مثل سر انگشتي نرم از نوك پا تا سرم را مي رفت و مي آمد ، و من ميان خواب و بيداري آونگ مي شدم .رخوتي كيف آور وجودم را مي مكيد .حس كردم آبي خنك در رگهايم سيلان مي كند .انگار دو نفر در روحم عشقبازي مي كردند .ياد صبح هاي زود ِ روزهاي تعطيل افتادم كه از خواب كه مي پريدم چند لحظه طول مي كشيد تا به ياد مي آوردم آن روز را تعطيليم ،آن وقت چه لذتي داشت دوباره در رختخواب فرو رفتن با لبخندي كم رنگ بر لب از خوشحالي .حالا دوباره همان حس .گلبرگ هاي سرخ را بر پوستم حس مي كردم و ميان اقيانوسي سرخ غوطه مي زدم .دشت مثل دنيايي وسيع بود كه با مخمل سرخ فرشش كرده باشم .نمي خواستم بدانم چرا و چگونه به اينجا آمده ام ،مهم اينجا بودنم بود . مي دانستم كه در عمق ِ يك تناسب ِ محض آرام گرفته ام .انديشيدم ،اي كاش لذتم را شعر مي كردم .بايد مي گفتم به همه كه بر بكارت ِخلقت خفته ام ، روي داغ ترين نقطه ي آفرينش .منصرف شدم .مگر سرانجام ِ سرايش چيست كه كم باشد از اين بهشت ِ مواج كه حالا دست در كمر ِ نسيم گل هايش كه مي رقصند ،تو خدا را مي بيني كه موهاي شرابيش را به عشوه مي لرزاند .حالا كه در عصاره ي تمام شعرهاي جهان دراز كشيده ام چه تفاوت دارد ديگر ، كه به شعر انديشه كنم يا نه ،وقتي اندامم از ذرات شعر خيس است . آه خدايا كجاست اينجا كه حتي شهوت ِ آتش پاش ِ شعر هم نمي تواندم از جاي برخيزاند.
عطري آشنا از سرم رد مي شود ،و باد اندامم را لمس مي كند .سرم را به يك سو مي گردانم ، خورشيد را مي بينم كه سرخ در پشت كوه غروب مي كند ،از پس ِ سنگ گلبر گ هاي يك گل ِ سرخ چنين به نظرم آورده است .ميان رخوت و بيداري ،ماندن و رفتن ، هر دو لذتي نامتناهي را در من مي پاشند .انديشه هايم نقب مي زنند به اولين دستي كه بر سينه هايم لغزيد و سر انگشتاني كه چنان بر آب گونگي ِ عريان ِ سينه ام سُر خورد كه انگار بر حبابي در گوشه ي برگي نيلوفر در بركه . از ميان رخوت ِ گل سرخ پُل زدم تا لذت ِ فشردن حباب هاي روشنم در دستهاي گرم ِ پسرك ِ عشقم .با چشماني نيم خواب مي ديدمش از نزديكترين فاصله ،كه سر انگشتانش را چنان بر پوستم مي كشد به آرامي، كه انگار دستش را به سوي بالهاي پروانه اي مي برد .ميان فشردگي ِبازوان ِ پسركم يخ مي زدم و داغ مي شدم .باد بر پيكره ام پيچي زد و مرا برگرداند به دشت .دوست داشتم گل سرخي بچينم .آرام، چنان دستهاي پسركم به سوي ساقه روان شدم .لمسش كردم ، چنان كه لب هاي پسركم را دست بردم . و چيدمش .سردم شد . داغ شدم .قلبم يخ زد . جرقه ي سپيدي رشته هاي عصبم را پيمود و برگشت .ترسيدم و عرق بر پيشاني ام سُر خورد .خدايا گل هاي شعر هم خار دارند ؟ حالا چه كنم با خوني كه اگر بند نيايد مي ميراندم . آه خدايا مرگ را دوست دارم از بس درد كشيده ام ، اما حالا نه .اينجا ميان ِ عزيزترين لحظه ي زندگي ام نه . ميان دو ساحل پلك هايم آب موج مي زد . دستم را به سوي خار بردم ،آرام ،آرامتر ، چنان كه دستان ِ پسركم از سينه هايم ،پايين لغزيد و بر شكمم ليز خورد . لمسش كردم . ميان موهاي سينه ي پسركم دست مي بردم انگار . و به آ رامي دو سويش را گرفتم .آرام، آرامتر ، و آرامتر ، چنان كه دستهاي پسركم از شكمم پايين لغزيد .چنان آرام كه پسركم به سوي چمنزارهاي خواب مي بردم . و كِشيدمش . چيزي در چاه انگار پر پر زد ،از دور صداي شيهه هاي منقطعي در دشت پيچيد .پسركم عرق كرد ،نفس نفس زد و من دست و پا زدم و سكوت . دشت ساكت بود صداي آرام ِ باد آميخته با رايحه اي سرخ مي پيچيد .سردي دانه هاي عرق را بر پوستم حس مي كردم و قلبم چنان مي كوفت كه سينه هايم مي لرزيد . آرام چشمانم را گشودم .چنان كه بر صورت ِ عرق كرده ي پسركم بازشان مي كردم .درست نوك انگشتم ، از جاي خار قطره ي سرخ ريزي مثل حباب باد كرده بود و همانجا منجمد شده بود .چيزي مثل بخاري گيج از مغزم عبور كرد .درون قلبم چيزي آب شد و موج ها دوباره در رگهايم به ديواره ها كوفتند .دوباره دو نفر لب بر لب شدند در روحم . مثل بغضي شكسته از شوق حظ كردم و سرم را ميان موهاي خدا بردم و بوييدم .تمام آرزوهايم رسيده بودند .خونم چه به راحتي بند آمده بود .چقدر گريسته بودم،كه ترس از مردن، براي من از دردي است كه ديگران را به آهي گذرا مي آزارد .حالا اما براي هميشه راحت شدم ،بگذار تمام گل هاي دنيا خار داشته باشند .ميان دشتي از گل سرخ خوابيده ام در آغوش ِ هزار هزار گل و پسركم آرام موهايمم را نوازش مي كند .بگذار تمام گل هاي دنيا خار داشته باشند . بر گلبرگ هاي سرخ دانه هاي خيس شبنم برق زدند . زن جيغ مي كشيد و پدر بالاي سر دخترك آرام موهاي دخترك نوازش مي كردو مي گريست .دو شيار ِ سرخ ، گرم و باريك از بيني دخترك به لبهايش رسيده بود و بالش دخترك تمام سرخ شده بود .از گوشه هاي چشم دخترك چند قطره اشك لغزيده بود و بر سرخي بالش مي درخشيد . انگار بر گلبرگ هاي سرخ ِ دشت قطر هاي شبنم برق مي زد .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31359< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي